میگم بهتر ما بریم به بقیه کارا مون برسیم اینطور که معلومه جمشید خان فعلا حال خوشی ندارن بقیه صحبت…
بیشتر بخوانید »رمان جمجمه سیاه
شما بفرمایید بالا الان منم میام….. با صدای جیغ دخترا سریع به سمتشون برگشتیم شیوا ترسیده با دست به صندق…
بیشتر بخوانید »میگم بهت لعنتییی با خونسردی دوباره کلتم رو برگردوندم سرجای قبلیش و به سپهر اشاره کردم که اومد بازوی دختره…
بیشتر بخوانید »دیگه حوصله شیوا رو نداشتم به اطراف نگاهی انداختم تا چیزی برای فراد از دسته وراجی هاش پیدا کنم که…
بیشتر بخوانید »مانیا با حرص پا هام رو تکون میدادم که سارا با ارنجش زد توی پهلوم و اروم گفت: ااااه کمتر…
بیشتر بخوانید »گفتم: اره همه همینو بهم میگن خلاصه تا هواپیما بشینه این دختره مخم رو خوردش داشتم زیر لب به خاندان…
بیشتر بخوانید »با یاد اوری اون دوتا گرگ از بیرون رفتن پشیمون شدیم بعد چند دقیقه شاهین با دست پر اومد توی…
بیشتر بخوانید »تا وقت خواب داشتم عکس ها واطلاعاتشون رو میخوندم با صدای سارا دست از خوندن برداشتم وبهش نگاه کردم سارا:خواهری…
بیشتر بخوانید »گفتم:خوب اروم باش ابرومون رو پیش دکتر بردین نازگل وعمو سهراب به کارای این دوتا میخندیدن رو کردم سمت عمو…
بیشتر بخوانید »به سیبل که تو فاصله یک متریم بود نگاه کردم پشت خطی که کشیده بودن ایستادم وطبق گفته مانی دارت…
بیشتر بخوانید »